رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره

رادین اقا عشق ماما نفس بابا

کمک به مامان

سلام ،چند روزیه که مامانی مشغوله تدارک مهمونیه و من هم بهش کمک می کنم البته کمک از نوع رادینی،به طور مثال دو روز پیش که من خونه نبودم مامانی از فرصت استفاده کرد و کاغذ  رنگی هارو اورده بود تا باهاشون یه چیز هایی درست کنه و من که بیرون بودم شصتم خبر دار شد که خبرهایی هست و به ددی(بابا احد اسمش رو خودم گذاشتم ددی) اصرار کردم که من رو برگردونه خونمون و قتی رسیدم خونه دیدم بله همه چیز محیاست و فقط من کم بودم چون مامانی رو غافلگیر کرده بودم نتونست کاغذ رنگیهارو جمع کنه پس ترجیح داد به ادامه کارش برسه من هم استین بالا زدم  تا به مامان کمک کنم دیدم مامان با یه چیز زرد رنگ که انگشتهاش رو کرده بود توش و باز و بسته اش می کرد به کاغذ ها شکل م...
27 خرداد 1391

91/3/24

سلام دوستهای گل خودمون ،مامانی این روزها کمتر میاد به وبم  چون دوتا دلیل داره. 1.این که بلاخره بعد از کلی این ور و اونور شدن تاریخ جشن تولدم قراره یک تیر برام جشن بگیرند و مامانی در تکاپوی اماده کردن مراسم و با وجود من که حسابی شیطون شدم فرصت سر خاروندن نداره. 2.این روز ها دل مامانی حسابی گرفته و هر وقت میشین پای کامپیوتر گریه اش میگیره و دلیلش هم اینکه یه فرشته ی ناز و کوچولو که از دوستهای خوبمون بود تن نحیف و ظریفش طاقت زمین رو نداشت و خدا هم طاقت دوری اون رو نداشت و زودی پیش خودش دعوتش کرد و این فرشته کوچولو پر کشیده و رفته و مامان دو شب پیش این موضورو فهمید چون یه مدتی بود که هیچ خبری ازشون نبود و وقتی دلیل غیبتشون رو فهمیدیم ...
24 خرداد 1391

اندر احوالات این چند روزه

سلام یه سلام بهاری و خردادی گرم به همه دوستامون. ما اومدیم با کلی خبر و عکس البته شنبه  برگشته بودیم ولی  ولی چون مامانی نگین مریض بود نتونست بیاد و براتون پست جدید بزاره، اخه مامانیم سرما خورده بود و از پنچشنبه شب تا دو روز پیش صداش هم رفته بود مهمونی و تبش هم دیروز قطع شد هرچند که هنوز سر درد هاش نرفتن و دارن اذیتش می کنند ولی حالش کمی تا قسمتی خوب شده. ارومیه که بودیم کلی بهمون خوش گذشت و کلی مهمونی  رفتیم تازه من بلاخره موفق شدم و همراه مامانی رفتم عروسی اون هم نه یکی که تو یه روز به دو تا عروسی رفتم و حسابی هم نانای نانای کردم،روز دوشنبه 8 خرداد مامانی جون به خاطر ما یه مهمونی عصرونه ترتیب داده بود که حسابی بهمون خوش گذ...
20 خرداد 1391

عکس های رادین تو این چند روزه

یه عکس خوشگل از غروب زیبای دریاچه ارومیه ، پسملی نانازم این عکسهارو موقع رفتن به لرومیه از دریاچه گرفتیم چندتاییش رو برات می زارم چون شاید وقتی بزرگ شدی هیچ چیزی از تنها دریاچه نمک ایران که ارتمیا تنها موجود زنده اش برای اقتصاد کشور  عزیزمون ایران مهمه با قی نمونده باشه و شما تنها شاهد بیابان نمک باشی ولی من هر لحظه ارزو می کنم که دریاچمون نابود نشه و همه بتونند از زیباییهاش لذت ببرند،عزیزم هر بار که می ریم ارومیه با دیدن دریاچه ای که داره تمام تلاشش رو می کنه تا خشک نشه دلم میگیره دلم از خودم و ادمها می گیره که با کارهامون باعث میشیم تا یکی از طبیعتهای زیبای خدا  رو به نابودی بره و تازه تقصیر رو می ندازیم گردن گرمی هوا در حالی ک...
20 خرداد 1391

داریم میریم سفر

سلام ظهر بخیر ما داریم میریم سفر،البته راه دوری نمی ریم ،می ریم پیش مامانی جون خیلی خوشحالیم.ولی وقتی فکر می کنیم که یه مدتی نمی تونیم شمارو ببینیم و مطالبتون رو بخونیم دلمون براتون تنگ میشه همتون رو دوست داریم،ایشاالله وقتی که برگشتیم خبرهای خوب از همتون بشنویم،و حال یاسی ناناسی و درسا جون هم خوب خوب خوب بشه .
4 خرداد 1391

من پیشی شدم و چنگ میزنم

                                  سلام،من امروز همراه مامان و بابا رفتم و واکسن یک سالگیم رو زدم،اصلا هم دردم نیومد و فقط یه کوچولو گریه کردم ولی خیلی زود خنده اومد رو لبهام،بعد هم بابایی مارو برد کافی شاپ  و برای من هم بستنی قیفی گرفت اخه یه مئتی میشه که یاد گرفتم بستنی قیفی بخورم وخیلی هم از این کار خوشم میاد و کاملا ماهرانه این کار رو انجام میدم. دیروز بابایی خونه بود اخه ادارات،مدارس و کارخونه ها تعطیل بودند چون هوای شهرمون خیلی الوده بود ،دیروز روز خیلی خوبی...
3 خرداد 1391

مراحل عاشق شدن !!

بعد یه روز یه نفر رو دیدم ... اون این شکلی بود ! ! ما اوقات خوبی با هم داشتیم .. من یه کادو مثل این بهش دادم وقتی اون هدیه من رو پذیرفت ، من اینجوری شدم! ما تقریبا همه شب ها ، با هم گفت و گو می کردیم .. و این وضع من توی اداره بود .. وقتی همکارام من و دوستم رو دیدند، اینجوری نگاه می کردند ..     و من اینجوری بهشون جواب می دادم .. اما روز والنتاین ، اون یک گل رز مثل این داد به یه نفر دیگه.. و من اینجوری بودم ... بعدش ...
2 خرداد 1391

من اومدم

                             سلام ما برگشتیم،البته دیروز اومدیم ولی از بس خسته بودیم که فقط تونستیم بهتون سر بزنیم ولی خسته گی اجازه نداد تا براتون کامت بزاریم یا حتی پیام هاتون رو تائید کنیم ولی قول می دیم امشب بیاییم دیدنتون، امروز مامانی من رو برد مرکز بهداشت تا واکسن 1 سالگیم رو بزنند ولی بازم قصر در رفتم چون واکسن موند برای روز چهار شنبه   قد و وزنم خیلی خوب بود و خانوم دکتر خیلی راضی بود و می گفت از هم سن و سالهاش بزرگتره (ماشاالله ماشاالله به خودم) ولی مامانی گلایه...
1 خرداد 1391
1